سکانس اول :
یک روزی نوشتم برای خدا که مرا به مرگ دوستانم و فامیلم امتحان نکن …. حالا ؟ .. حالا باید بنویسم اینقدر مرا سر دوراهی احساس و عقل قرار نده . وقتی عاقلانه اش فریاد می زند که برو پشت سرت را هم نگاه نکن و احساسی اش ؟ …. آخ …. آخ ...
سکانس دوم :
ای کاش یک نفر بود که میفهمید اینها که مینویسم نوشتنش آنقدر ها هم آسان نیست … له میشود دلم زیر سنگینیه کلمات …
سکانس سوم:
گاهی فکر میکنم ممکن است آن قدر دیر شود که دستمان دیگر به هیچ جای این زندگی لعنتی بند نباشد …می دانم که هیچ وقتِ خدا زمان به اندازه ی کافی نیست…
:: موضوعات مرتبط:
نوشته های عاشقانه ,
تصاویر عاشقانه ,
,